زنگ تفریح داستان معمایی

زنگ تفریح داستان معمایی

زنگ تفریح داستان معمایی,وارد دنیایی جدید و زیبا شو و از تکنولوژی لذت ببر.

زنگ تفریح داستان معمایی

 ساعت ۱۰ صبح بود که با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.دیشب ساعت 9 خوابیده بودم اما هنوز خسته بودم. احساس عجیبی داشتم.پرده را کنار زدم به آسمان بیرون نگاه کردم اما کمی تاریک بود با خودم گفتم حتما هوا ابری است به آسمان که نگاه کردم هوا ابری بود تا ساعت ۱۲ ظهر تکلیف هایم را انجام دادم اما نه تنها هوا روشن تر نشد بلکه تاریکتر هم شد هیچ بارانی هم نبارید.کوچه جلوی خانه مان خلوت خلوت بود.مگر می‌شود صبح به خاطر ابری بودن هوا کسی بیرون نیاید ساعت ۶ بعد از ظهر شد به جای اینکه هوا تاریک شود شروع به روشن شدن کرد قلبم تند تند می زد از خانه بیرون زدم و از یکی از عابران پرسیدم که ساعت چند است.او که بسیار شبیه من بود گفت ساعت الان ۶ صبح است دیوانه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب ها: داستان
جمعه 5 بهمن 139720:1محمد حسین حقیقی
آخرین مطالب